ال ایال ای، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

هدیه خدای مهربون...ال ای

برگشتیم :)😍

قرمزی گل

عشق مامان جمعه رفتیم اذرشهر...منطقه قرمزی گل..خیلی با صفا بود و خوشگذشت ...مخصوصا به شما...بابایی هم واسمون جوجه کباب درست کرد و شما اولین استخون و خوردی البته بهتر بگم کردی تو دهنت وحدود نیم ساعت بیشتر مشغول بودی عزیزم....الهی فدات بشم من...تازه با بچه های روستا هم دوست شدی     ...
2 شهريور 1392

واکسن شش ماهگی

ال ای جونم دیگه این واکسن وکه زدیم شش ماه راحتی عزیزم...همیشه تا حالا خیلی دختر قوی و خوبی بودی موقع واکسن زدن...هیچ وقت خودت و ما رو اذیت نکردی ...مرسی مامانی اما این واکسن شش ماهگی نمیدونم چی داشت که اولا خیلی دردت اومد همچین سر استین منو گرفته بودی انگاری التماس میکردی که از روتخت برت دارم دلم کباب شد کم مونده بود خودمم اشکم در بیاد... بابایی هم اومده بود با ما..اول رفتیمکنترل وزنت 7400 و قدت 68 شده بود ...با اینکه به نظر توپولی میایی اما گفتن وزنت کم هست...بعد از اونجا رفتیم خونه مامان جون چونمن نگران بودمتب کنی و بابایی هم رفت سر کارش وما دو روز موندیم اونجا ....وقتی اومدیمخونه تو شب خیلی بی قرار بودی و نمی خوابیدی...قربونت برم من ....
2 شهريور 1392

کندوان

خانوم ال ای چند قت پیش رفتیم کندوان...یه روستای خیلی قشنگ نزدیک تبریز...ابش معروفه که خیلی فایده داره و خونه های صخرهای خیلی زیبا...با اینکه ماه رمضون بود اما چون جای توریستیه غذاخوری هاش باز بودن.... ال ای جونم به شما خیلی خوشگذشت هواشم خیلی خوب بود باد که بهت میخورد کیف میکردی ... ا اینجا یه غذا خوری سنتی بود یه نما از کندوان...اون ظرفای ابم میفروشن چونمردم اب پر میکنن میبرن وایه سنگ کلیه خیلی خوبه ...
21 مرداد 1392

اندر احوالات شش ماهگی

قربون خنده نازت عزیزم اخی خسته شدم از بس بازی کردم سلام به دختر نازم ال ای خانوم دو سه روز دیگه شش ماهت تموم میشه و یه واکسن دیگه داری ...قربونت برم خانوم بهداشت همیشه میگه ال ای دختر قوی و شجاعی هست اخه فقط یه گریه کوچولو میکنی بعد میایی بغلم اروم میشی...تازه بابایی هم همیشه با ما میاد بهت روحیه میده...البته بیشتر به من ;-) میخام برات یه کیک بخرم واسه نیم سالگیت ...اخه مامان اصلا تو قسمت کیک و شیرینی دستی نداره...اما اشپزیش خوبه :-) ال ای جونم الان قشنگ غلت میزنی به هر جهتی...ژست چهار دست وپا رو میگیری اما به جای حرکت به جلو به عقب میری یا دورانی میچرخی....صدا های نامعلوم در میاری ...تمرین ماما بابا میکنم اما فایده نداره ...
21 مرداد 1392

عید فطر مبارک

گلم صبح بخیر ماشالاه سحرخیزی شب هر ساعتی هم میخوابی صبح هشت بیداری مامانم بیدار میکنی:-)امیدوارم موقعی که وقت مدرسه رفتنت میشه هم ابنجوری باشی;-) ال ای جونم امروز عید فطره یعنی بعد از یه ماه روزه داری ماه رمضان امروز روزه تموم میشه و مردم به شکرانه این که تونستن اعمالشونو انجام بدن عید میکنن.من که پارسال به خاط رینکه تو عزیز م تو دلم بودی و امسال هم باز به خاطر این که تو شیر مبخوریی  نتونستم روزه بگیر:-( امروز قراره بریم چند جا عید دیدنی.....فدات شم الهی اولین عید فطرت هست الان همه فامیل منتظرن تو رو ببینن ..یه عکس از امروزت شب میزارم یادگاری بمونه. ...
19 مرداد 1392

اولین سفر

عزیزم بابا چند روزی تعطیل بود تصمیم گرفتیم یه سر بریم تهران پیش عمه جونی ...اما چون اولین بار بود میخواستیم با تو بریم سفر من که استرس داشتم میترسیدم اذیت شی...اما خدا رو شکر خوب بود اخه خوشگل خانوم برعکس بچه های دیگه تو زیادم از ماشین خوشت نمیاد بیشتر نی نی ها تو ماشین میخوابن اما تو نهههههههه خلاصه که با هزار و یک دردسر راهی شدیم بابایی کلی واسه ماشین خرج کرد تایرشو عوض کرد کلا همه چیشو درجه یک کرد اما همین که صبح خواستیم حرکت کنیم دیدیم باک سوراخ شده و بنزین ریخته سفر کنسل شد و موند واسه بعد...گفتیم قسمت نبوده اما فرداش ماشین درست شد و راهی شدیم...تو خوب خوابیدی اما از کرج به اونور دبگه حوصلهات سر رفت و بهانه گرفتی.. خلاصه رسیدیم تهرا...
17 مرداد 1392

مبارکت باشه عزیزم

دختر نازم سلام بالاخره تو هم صاحب یه وبلاگ شدی مبارکه عزیز دلم الان تو اخرین روز های شش ماهگیتو طی میکنی و من خاطراتمونو توی دفتر خاطرات مینوشتم اما چند وقتیه هوسکردم واست وبلگ باز کنم و اینجا بنویسم تا وقتیبزرگ شدی اگه دوست داشتی خودتم ادامه بدی جونم. البته خیلی کم وقت میکنم بیام نت چون تو عزیزم تقریبا تموم وقت من و بابا رو میگیری ...به خاطر تو بابایی رفته وای فای خریده که همه جا بشه به نت وصل شد گاهی شبا قبل خواب یه سر میزنم ...اما سعی میکنم زود زود بیام و برات بنویسم... ...
17 مرداد 1392