ال ایال ای، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

هدیه خدای مهربون...ال ای

برگشتیم :)😍

بازگشت دوباره

سلام مجدد بعد از حدودا ۴ سال😅 ال ای عزیزم امشب که بیخوابی به سرم زده بود و همینطور جهت اینکه خوابم ببره با گوشی سرگرم بودم و ایمیل هامو سر و سامان میدادم اتفاقی ایمیل نی نی وبلاگ و دیدم و یادم اومد من برات وبلاگ باز کرده بودم به امید روزی که خودت خواندن و نوشتن یاد بکیری و خاطرات منو از خودت بخونی و اگه دوست داستی ادامه بدی و بنویسی....الان تو داری کم کم با سواد میشی امسال کلاس اولی شدی و الان که ۲۴ آبان ۹۸ هست حروف آ ب م د س  ا  رو خوندین میتونی کلمات متشکل از اینا رو بخونی و بنویسی و جمله هاشونو بخونی ...مدرسه ات و خیلی دوست داری و خانم معلمتو هم همینطور به قول خودت هنوز دوست صمیمی نداری اما دوست معمولی خیلی.قول میدم بیام...
25 آبان 1398

تابستان و پاییز امسال...با تاخیر البته...

سلام ال ای من....مامان تنبل تو اومد بالاخره...معذرت میخام چند وقته کم پیدام از بس ننوشتم نمیدونم از کجا شروع کنم....از اخر شروع کنم بهتره فک کنم... ال ای جونم الان شما کامل راه میری میدوی و تقریبا کامل حرف میزنی...کلی کلمه و جمله میگی...دخترم که اولین کلمه اش "گل" و "قارقا" بود الان همه چی میگه ماشالاه...حتی شعرم میخونه....یه بند شعر و من میگم بعدی و تو...اتل متل توتوله...پیشی پیشی ملوسه...یه توپ دارم قلقلیه...ال اله دومه دله...قیزیم قیزیم ناری قیزیم...حیدر بابا دنیا یالان دنیاده....و abcdefg.....مثل طوطی همه چیو تکرار میکنی....شیرین ترین کلمه این اواخر "مداد رنگی" هست که وقتی میگی هوش از سر بابایی بدر میشه.....
10 دی 1393

ماجراهای پارک

  [ ] عزیزم ماشالاه خانومی شدی واسه خودت... کلی کارای جدید یاد گرفتی کلی کلمه تازه میگی... تازه.. امروز دهمین دندونت هم در اومده... قربونت بشم که این چند روزه واسه همین بی قرار بودی... جالبه دنوناتو همیشه چهار تا چهار تا در میاوردی این دفعه ابن یکی تنها در اومده... بزار ترتیب دندوناتو برات بگم... اول دو تا پایین وسط... بعد دو تا بالا وسط... بعد دو تا بالا دومی ها... بعد یکی پایین سمت راست دومی... دو تا بالا چهار می ها... الانم پایین چهارمی.... ههههه... ال ای من نمیدونم چرا همش نگران دنوناتم گاهی میترسم از قطره اهن سیاه بشه با ابن که هم خارجیشو بهت میدیم و بعدش اب میدیم و تا حد امکان پاک میکنم برات اما کمی رنگ گرفتن.... غصه میخور...
16 خرداد 1393

پست فراموش شده عید

  ال ای خوشگلم سلام مامانی.. گلم چتد وقته اصلا فرصت نشده بام برات بنویسم البته یه دلیلشم خود تویی چون از دست تو نه میشه موبایل دست گزفت نه به لپ تاپ نزدیک شد چون در این حال به حمله میکنی و به زورم شده از دست ما در میاری.... فقط وقتایی که خواب یا مشغولی میشه به موبایل نزدیک شد... هههه کمی برگتر شی شاید واسه خودت یه تبلت یا ای پد خریدیم ;-) سلام مامانی...عزیزم عید امسال دومین نوروز تو بود عشقم....با هم کلی جا ها رفتیمخونه فامیلا ...گردش تو شهرمون تبریز...اما به علتهایی کهمیدونی نشد سفر بریم اما اصلا مهم نیست عوضش با همکلی خوش گذشت...چند تا از عکساتو برات میزارم... راستی یه بارم رفتیم جلفا با مامان جون...اونجا هم خیلی خوش گ...
16 خرداد 1393

یک سالگی

ال ای جونم عشقم عمرم نفسم سلام...گلم یه ساله شدی ..:-) خانوم شدی...گل منی تو ...یه تولد خانوادگی برات گرفتیم...خصوصی...البته خیلی ها دوست داشتن بیان تولدت اما تخواستیم تو زحمت بیوفتن..اخه تازه دو ماه پیش واسه دندونی همه زحمت کادو کشیده بودن بابایی دیگه راضی نشد تولد,بزرگ بگیریم و دو باره فامیل تو زحمت بیوفتن...خلاصه تو این تولد کوچولو خیلی بهت خوشگذشت کلی نانای کردی دست دستی کردی...به کیکت حمله کردی و همه جا تو خامه ای کردی...ما هم واسه ادا اطوارات دلمون ضعف کرد:-*   چند تا از عکسای تولدتو برات میزارم ...اسم همه کسایی که بهت تبریک گفتن یا زنگ زدن ....برات تو دفتر خاطراتت مینویسم تا بزرگ شدی بدونی کیا به یادت بودن عزیزم.... ...
3 اسفند 1392

تولدت مبارک فرشته من

پارسال همیچین روزی بود که از دلهره و استرس داشتم میمردم دکترم گفته بود مشکوک به مسمومیت بارداری هستم فشار خون بالا هم که نزدیک دو ماه بود ولم نمیکرد ...صبحانه نهار شام شده بود گریپ فروت انار لیمو شیرین....چه روزایی بود ...تا اینکه شب بیست وسوم بهمن ماه البته صبح بود ساعت نصفه شب و گذشته بود که اورژانسی رفتیم بیمارستان و ساعت سه و بیست دقیقه صبح روز بیست و چهارم بهمن ماه بهترین هدیه زندگیمونو از خدای مهربون گرفتیم...و اون دختر ناز و قشنگمون ال ای بود که با اومدنش رنگ تازه و زیبایی به زندگیمون داد...اولین باری که دیدمش باورم نمیشد اخه بی صبرانه کنتظر دیدن روی ماهش بودم..صدها بار چهره اشو تصور کرده بودم اما اون فوق العاده بود شبیه هیچ کدوم از ت...
24 بهمن 1392

سالگرد ازدواج مامان و بابا

عشق من منو بابایی سال 87 ...26 اذر با هم ازدواج کردیم ...خیلی ساده و بی تشریفات...خیلی عاشقانه و بی هیچ انتظاریاز دیگران...شاید واسه خودمون نمونه خوبی باشیم از اینکه با سادگی بدون خرج و مخارج سنگین هم میشه ازداجکرد و خوشبخت شد و عاشق موند....امسال عشق ما یه ثمره شیرین...یه نور الهی ...یه هدیه ازطرف خدا هم داشت اونم تو بودی ال ای من...خیلی دوست داریم و خیلی خدا رو شکر میکنیم دختر سالم و خوبی مثل تو به ما داده...امیدوارم لایقت باشیم و تو که امانت خدای مهربونی و بتونیم به بهترین شکل بزرگکنیم و شرمنده نشیم.... گلم چون تومریض بودی و خونه مامان جون بودیم نشد جشن بگیریم ...بابایی کیک خریده بود با کادو واسه من اورد اونجا و پنج تایی جشن گرقتیم ...
13 دی 1392

دندونای بالایی و مصایبش

ال ای جونم سلام عزیزم خیلی خوشحالم که حالت خوب شده...دو هفته ژیشدندونای بالات شروع کردن به در اومدن اونمچهار تا با هم...خیلی اذیت شدی گلم...شبا با جیغ بیدار میشدی و نیم ساعت یه ساعت همین جور گریه میکردی...بابایی بغلت میکرد تو خونه میگردوندت میبرد پیش گلها تا اروم میشدی...دو روزم رفتیم خونه مامان جون چون تب کرده بودی و من خیلی از تب میترسم ..... تا اینکه تبت پایین اومد و متوجه شدم که بدنت پر دونه های قرمزه ...وای نمیدونی چه خوفی کردم فک کروم سرخک گرفتی...پیش دکتر نویدنیا...همین که دیدت بدون اینکه معاینه کنه فقط پرسید تب کرده بود...و وقتی من گفتم بله گفت این بچه بیماری "رزولا" گرفته که از گروه سرخکه اما خطر نداره دارو هم نداره چهر روز طول...
13 دی 1392